نگاه هشتم |
داستان مداد [ شنبه 91/6/18 ] [ 3:50 عصر ] [ م حجت ]
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را ! [ جمعه 91/6/10 ] [ 10:53 صبح ] [ م حجت ]
امتداد ندای ابراهیم، ای که بر دوش خود تبر داری [ شنبه 91/6/4 ] [ 12:28 عصر ] [ م حجت ]
ای وای زان کـه یـاد تـوازیـاد رفته است گویـا که قصـه فــرج از یاد رفته است تا جمعه ای دگر غمت از یاد رفته است انگــار مـا بــدون حضــور تــو راحـتـیـم خاکم به سرکه یاد تو بر باد رفته است آلـوده دامنـیـم و سـیه روزگـار مـاسـت بیــداد گشتـه حاکـم و فـریاد رفته است شعر از جواد معینی زاده
[ پنج شنبه 91/6/2 ] [ 9:57 صبح ] [ م حجت ]
چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به مابرکت بده چرا که مادیروز وقت نکردیم ازاو تشکرکنیم. ********** چی می شد اگه خدا فردا دیگه ماراهدایت نمی کردچون امروز اطاعتش نکردیم. ********** چی می شد اگه خدا امروز با ماهمراه نبودچراکه امروز قادر به درکش نبودیم. ********** چی می شد اگه ما دیگه هرگز شکوفا شدن گلی را نمی دیدیم چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم. ********** چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از مادریغ می کردچرا که ازمحبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم. ********** چی می شد اگه خدا فردا کتاب مقدسش را از ما می گرفت چراکه امروز فرصت نکردیم آن را بخوانیم. ********** چی می شد اگه خدا در خانه اش رامی بست چون ما در قلب های خود را بسته ایم. ********** چی می شد اگه خدا امروز به حرف هایمان گوش نمی داد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم. ********** چی می شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت چون فراموشش کردیم. ********** چی می شد اگه ما از این مطالب به سادگی بگذریم؟
[ پنج شنبه 91/6/2 ] [ 9:50 صبح ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |