سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

خدا می داند، ولی ...

آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!

... و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود

سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد

خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد، روی تخته سیاه قیامت
اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح
آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست

چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است


[ چهارشنبه 91/3/10 ] [ 12:2 عصر ] [ م حجت ]

 

تولد انسان روشن شدن کبریتی است و مرگش خاموشی آن!

  بنگر در این فاصله چه کردی؟

   گرما بخشیدی...!؟

  یا سوزاندی...؟!گریه‌آور

 


[ دوشنبه 91/3/8 ] [ 10:13 صبح ] [ م حجت ]

هر که از نافرمانی خدا بپرهیزد، [مردم] از نافرمانی او پرهیز کنند و هر کس خدا را اطاعت کند، [دیگران] از او اطاعت می‌کنند و کسی که از دستورات خالق فرمان برد، هیچ باکی از خشم مخلوقین نخواهد داشت و هر کس خالق را به خشم آورد، او باید بداند که از خشم مردم در امان نخواهد بود.»

گرت این بندگی تمام شود چرخ و انجم ترا غلام شود


[ یکشنبه 91/2/31 ] [ 9:18 عصر ] [ م حجت ]

دختر با نازبه خدا گفت:

چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان جلوه گر نکنم؟

خدا گفت:زیبای من!تو را فقط برای خودم آفریدم

دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم

*خدا چادر را به دخترک هدیه داد*

دخترک با بغض گفت:با این؟اینطور که محدودترم. اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟ یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟

خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد...

هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند.تو جواهری

دخترک با غم گفت:آخر...آخر،آنوقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت.

نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه کسی به من توجه میکند

خدا عاشقانه جواب داد:من خریدار توام!منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست.

آدمیانند و هزاران نوع سلیقه!هرطور که بپوشی و بیارایی،باز هم از تو راضی نمی شوند!

اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟آن نگاه ها مصدومت میکند

*دخترک آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان فرشته ای محبوب جلوه کند*

خدا با لطف جوابش را داد:دخترک قشنگ!

وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم بر میداری،فرشته ای

دخترک،زبان دور دهان چرخانید و گفت: مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟اینطور ساده که نمی شود! می خواهم جذاب تر شوم و خریدنی

«مدادشمعی سرخش را برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز کرد.

ماژیک مشکی به دست گرفت و دور چشم هایش کشید و بعد هم چون برف سپید جلوه می نمود.

آبشاری از گیسوانش را هدیه داد به نگاه ها،"مفت و رایگان"»

دخترک چون عروسکی در بازار دنیا،پشت ویترین خیابان خود را به نمایش که نه،به فروش گذاشت.

برچسبی روی هر نگاه دخترک به چشم می خورد:"حراج شد".حراج شد

و هرکس رد میشد میگفت:آن چیز که حراج شود حتما ارزش و قیمتی ندارد و همگان ردشدند و هیچ کس نخریدش!

 


[ جمعه 91/2/29 ] [ 6:30 عصر ] [ م حجت ]

 راه‏ها هم امن نبود و شب نمى‏شد سفر کردمجبور شد بماند و جایى براى خود دست‏وپا کند. همین‏طور که مى‏گشت به یکى از اهالى شهر گفت: دنبال خانه پاکیزه‏اى مى‏گردم که لقمه‏اى پاک داشته باشد.

واقعا، چقدر خوب است آدم همیشه در زندگى‏اش دنبال خانه پاکیزه و لقمه پاک بگردد. چون وقتى خانه و لقمه پاک باشد، آدم پیغمبر را پیغمبر و قرآن را نور مى‏بیند 

گفت: مرد کورى در شهر ما هست که در فلان محله زندگى مى‏کند و کسى را هم ندارد. پیش او برو!

از روى نشانى، کوچه‏به‏کوچه آمد تا خانه را پیدا کرد و در زد. مرد نابینا هم مسرور از این‏که میهمانى برایش آمده او را به داخل خانه برد.

نیمه‏هاى شب، مسافر دید مرد نابینا قرآن خطى بزرگى آورد و شروع کرد به خواندن و گریه کردن:

«و اذا سمعوا ما انزل إلى الرّسول ترى أعینهم تفیض من الدّمع ممّا عرفوا من الحقّ ...».

و چون آنچه را که بر پیامبر اسلام نازل شده بشنوند، دیدگانشان را مى‏بینى که به سبب آنچه از حق شناخته‏اند لبریز اشک شده ...

آرى، حق‏شناسان اهل گریه هستند و در برابر معشوق نمى‏توانند خودشان را نگاه دارند. زیبایى معشوق را که مى‏بینند از شوق، و آیات عذاب را که مى‏بینند از ترس گریه مى‏کنند. حق‏شناسان دریایى از اشک پاک پشت چشم‏هاشان موج مى‏زند.

از این‏که دید مرد نابینا دارد از روى قرآن مى‏خواند و اشک مى‏ریزد خیلى تعجب کرد و سوالات زیادى برایش پیش آمد، ولى منتظر نشست تا کار او تمام شود. مرد نابینا بعد از خواندن قرآن به نماز شب ایستاد و نمازى ملکوتى خواند و از عبادت فارغ نشد.

بالاخره، بعد از نماز صبح بود که مرد نابینا بلند شد و سفره صبحانه را انداخت، میهمان که تا آن لحظه صبر کرده بود پرسید: آقا، شما چطور نابینا شدید؟ گفت: نابینایى‏ام مادرزادى است. گفت: پس چطور مى‏توانى قرآن را از رو بخوانى؟ گفت: روزى به صاحب قرآن گفتم شما اراده فرمودى که بنده چشم نداشته باشم و چیزى را نبینم، سمعا و طاعتا، هر چه را مى‏خواهى نبینم نمى‏بینم، اما مرحمتى بفرمایید حقیر را از دیدن قرآن محروم نکنید. از آن‏روز، شب‏ها وقتى قرآن را باز مى‏کنم، بین چشم من و آیات قرآن نورى قوى ایجاد مى‏شود که به واسطه آن مى‏توانم قرآن را از رو بخوانم.

 

 


[ سه شنبه 91/2/19 ] [ 4:42 عصر ] [ م حجت ]
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب