نگاه هشتم |
خدا می داند، ولی ... [ چهارشنبه 91/3/10 ] [ 12:2 عصر ] [ م حجت ]
تولد انسان روشن شدن کبریتی است و مرگش خاموشی آن! گرما بخشیدی...!؟ یا سوزاندی...؟!
[ دوشنبه 91/3/8 ] [ 10:13 صبح ] [ م حجت ]
هر که از نافرمانی خدا بپرهیزد، [مردم] از نافرمانی او پرهیز کنند و هر کس خدا را اطاعت کند، [دیگران] از او اطاعت میکنند و کسی که از دستورات خالق فرمان برد، هیچ باکی از خشم مخلوقین نخواهد داشت و هر کس خالق را به خشم آورد، او باید بداند که از خشم مردم در امان نخواهد بود.» گرت این بندگی تمام شود چرخ و انجم ترا غلام شود [ یکشنبه 91/2/31 ] [ 9:18 عصر ] [ م حجت ]
دختر با نازبه خدا گفت: چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان جلوه گر نکنم؟ خدا گفت:زیبای من!تو را فقط برای خودم آفریدم دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم *خدا چادر را به دخترک هدیه داد* دخترک با بغض گفت:با این؟اینطور که محدودترم. اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟ یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟ خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد... هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند.تو جواهری دخترک با غم گفت:آخر...آخر،آنوقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت. نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه کسی به من توجه میکند خدا عاشقانه جواب داد:من خریدار توام!منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست. آدمیانند و هزاران نوع سلیقه!هرطور که بپوشی و بیارایی،باز هم از تو راضی نمی شوند! اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟آن نگاه ها مصدومت میکند *دخترک آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان فرشته ای محبوب جلوه کند* خدا با لطف جوابش را داد:دخترک قشنگ! وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم بر میداری،فرشته ای دخترک،زبان دور دهان چرخانید و گفت: مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟اینطور ساده که نمی شود! می خواهم جذاب تر شوم و خریدنی «مدادشمعی سرخش را برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز کرد. ماژیک مشکی به دست گرفت و دور چشم هایش کشید و بعد هم چون برف سپید جلوه می نمود. آبشاری از گیسوانش را هدیه داد به نگاه ها،"مفت و رایگان"» دخترک چون عروسکی در بازار دنیا،پشت ویترین خیابان خود را به نمایش که نه،به فروش گذاشت. برچسبی روی هر نگاه دخترک به چشم می خورد:"حراج شد".حراج شد و هرکس رد میشد میگفت:آن چیز که حراج شود حتما ارزش و قیمتی ندارد و همگان ردشدند و هیچ کس نخریدش!
[ جمعه 91/2/29 ] [ 6:30 عصر ] [ م حجت ]
راهها هم امن نبود و شب نمىشد سفر کردمجبور شد بماند و جایى براى خود دستوپا کند. همینطور که مىگشت به یکى از اهالى شهر گفت: دنبال خانه پاکیزهاى مىگردم که لقمهاى پاک داشته باشد. واقعا، چقدر خوب است آدم همیشه در زندگىاش دنبال خانه پاکیزه و لقمه پاک بگردد. چون وقتى خانه و لقمه پاک باشد، آدم پیغمبر را پیغمبر و قرآن را نور مىبیند گفت: مرد کورى در شهر ما هست که در فلان محله زندگى مىکند و کسى را هم ندارد. پیش او برو! از روى نشانى، کوچهبهکوچه آمد تا خانه را پیدا کرد و در زد. مرد نابینا هم مسرور از اینکه میهمانى برایش آمده او را به داخل خانه برد. نیمههاى شب، مسافر دید مرد نابینا قرآن خطى بزرگى آورد و شروع کرد به خواندن و گریه کردن: «و اذا سمعوا ما انزل إلى الرّسول ترى أعینهم تفیض من الدّمع ممّا عرفوا من الحقّ ...». و چون آنچه را که بر پیامبر اسلام نازل شده بشنوند، دیدگانشان را مىبینى که به سبب آنچه از حق شناختهاند لبریز اشک شده ... آرى، حقشناسان اهل گریه هستند و در برابر معشوق نمىتوانند خودشان را نگاه دارند. زیبایى معشوق را که مىبینند از شوق، و آیات عذاب را که مىبینند از ترس گریه مىکنند. حقشناسان دریایى از اشک پاک پشت چشمهاشان موج مىزند. از اینکه دید مرد نابینا دارد از روى قرآن مىخواند و اشک مىریزد خیلى تعجب کرد و سوالات زیادى برایش پیش آمد، ولى منتظر نشست تا کار او تمام شود. مرد نابینا بعد از خواندن قرآن به نماز شب ایستاد و نمازى ملکوتى خواند و از عبادت فارغ نشد. بالاخره، بعد از نماز صبح بود که مرد نابینا بلند شد و سفره صبحانه را انداخت، میهمان که تا آن لحظه صبر کرده بود پرسید: آقا، شما چطور نابینا شدید؟ گفت: نابینایىام مادرزادى است. گفت: پس چطور مىتوانى قرآن را از رو بخوانى؟ گفت: روزى به صاحب قرآن گفتم شما اراده فرمودى که بنده چشم نداشته باشم و چیزى را نبینم، سمعا و طاعتا، هر چه را مىخواهى نبینم نمىبینم، اما مرحمتى بفرمایید حقیر را از دیدن قرآن محروم نکنید. از آنروز، شبها وقتى قرآن را باز مىکنم، بین چشم من و آیات قرآن نورى قوى ایجاد مىشود که به واسطه آن مىتوانم قرآن را از رو بخوانم.
[ سه شنبه 91/2/19 ] [ 4:42 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |