نگاه هشتم |
وقتی میان نفس و هوس جنگ می شود شیطان دوباره دست به نیرنگ می شود *** نقشه کشیده است، مرا دشمنت کند با لشگر گناه هماهنگ می شود *** دارد حنای توبه و شرمی که داشتم پیشت عزیز فاطمه بی رنگ می شود *** با هر گناه فاصله می گیرم از شما کم کم وجب وجب، دو سه فرسنگ می شود *** اشکم چه شد؟! به جان تو باور نداشتم روزی دلم ز فرط حسد سنگ می شود *** آقا ببخش، بس که سرم گرم زندگیست کمتر دلم برای شما تنگ می شود [ یکشنبه 91/1/6 ] [ 12:12 عصر ] [ م حجت ]
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟ خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من? اینجا هستند. پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی... [ جمعه 90/12/26 ] [ 8:27 عصر ] [ م حجت ]
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد:((بله))
خدمتکار پرسید:....
((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟)) ارباب دوباره پاسخ داد:((بله)) خدمتکار گفت: ((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا اداره کند؟))
[ شنبه 90/12/20 ] [ 11:43 صبح ] [ م حجت ]
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد... تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست... [ چهارشنبه 90/12/10 ] [ 10:12 صبح ] [ م حجت ]
هرکه به من میرسد بوی قفس می دهد جزتو که پر می دهی تا بپرانی مرا
[ جمعه 90/12/5 ] [ 5:22 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |