نگاه هشتم

پنج مسئله از هفتصد عالم پرسیدم همه یک جواب دادند.

پرسیدم عاقل کیست؟
گفتند:آنکه دل به دنیا نبندد.

پرسیدم زیرک کیست؟
گفتند:آنکه دنیا مغرورش نکند.

پرسیدم بی نیاز کیست؟
گفتند:آنکه به داده رضا دهد.

پرسیدم فقیر کیست؟
گفتند:آنکه دائم در فکر زیاد کردن است.

پرسیدم بخیل کیست؟
گفتند:آنکه حق خدا را ندهد.


[ چهارشنبه 90/1/10 ] [ 4:27 عصر ] [ م حجت ]

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"


[ چهارشنبه 90/1/10 ] [ 11:57 صبح ] [ م حجت ]

 

          روزی که خداوند جهان را آفرید

           فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و

          از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند

         یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن

         فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده

        و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده                                                                                                    

        ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم

       فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بودآن را بیابند

        در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد

        در این هنگام یکی از فرشتگان گفت

       ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده

 

 

 


[ سه شنبه 90/1/9 ] [ 6:29 عصر ] [ م حجت ]

 

گفتند: چهل‌ شب‌ حیاط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو کن

شب‌ چهلمین، خضر خواهد آمد

سال ها  خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روییدم‌ و خضر نیامد.

زیرا فراموش‌ کرده‌ بودم‌ حیاط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو کنم.

========================================

گفتند: چله‌نشینی‌ کن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت.

شب‌ چهلمین‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهی‌ رفت

و من‌ چهل‌ سال

از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ کوچک‌ تابستان

را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندی‌ را بوی‌ نبردم

زیرا از یاد برده‌ بودم‌ که‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنیا زنجیر کرده‌ام

 


[ سه شنبه 90/1/9 ] [ 9:53 صبح ] [ م حجت ]

 

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت:...

صد دینار طلا.

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

 


[ دوشنبه 90/1/8 ] [ 7:8 عصر ] [ م حجت ]
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب