سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

نفس خود را هفت بار نکوهش کردم:...

اولین بار: هنگامیکه کیخواستم با پایمال کردن ضعیفان خودم را بال ببرم.


دومین بار: هنگامیکه در برابر کسانی که ناتوان بودند خودم را به ناخوشی زدم.


سومین بار: هنگامیکه انتخاب را به عهده من گذاردند و من به جای امور مشکل امور آسان و راحت را برگزیدم.


چهارمین بار: هنگامیکه مرتکب اشتباهی شدم و خود را با اشتباه های دیگران تسلی دادم.


پنجمین بار: هنگامیکه از ترس سر به زیر بودم و آن وقت ادعا میکردم بسیار صبور و بردبارم.


ششمین بار:‌هنگامیکه جامه خود را بالا میگرفتم تا با سختی ها و ناملایمات زندگی تماس پیدا نکنم.


هفتمین بار: هنگامیکه در برابر خدا ایستادم و آن گاه سروده های خویش را فضیلت دانستم.
((جبران خلیل جبران))


[ شنبه 90/2/17 ] [ 8:14 عصر ] [ م حجت ]


علّامه حسن‌زاده‌آملی نقل کرده است: بنده حریم اساتید را بسیاربسیار حفظ می‌کردم. سعی می‌کردم در حضور استاد به دیوار تکیه ندهم، چهار زانو بنشینم، حرفی را زیاد تکرار نکنم، چون ‌و چرا نمی‌کردم که مبادا سبب رنجش استاد شود. یک روز محضر آقای مهدی الهی قمشه‌ای نشسته بودم.

خم شدم و کف پای ایشان را بوسیدم. ایشان برگشتند و به من فرمودند: چرا این کار را کردی؟! گفتم: من لیاقت ندارم که دست شما را ببوسم. برای بنده این کار مایة مباهات است، خب چرا این کار را نکنم؟

یکی از شاگردان علّامه طباطبایی دربارة علاقه و احترام فراوان علّامه به استادش، مرحوم قاضی می‌نویسد: من یک روز به علّامه عطر تعارف کردم. ایشان عطر را گرفته و تأمّلی کردند و گفتند: دو سال است که استاد ما مرحوم قاضی رحلت کرده‌اند و من از آن وقت تا به حال، عطر نزده‌ام و تا همین زمان اخیر نیز هر وقت بنده به ایشان عطر می‌دادم، در آن را می‌بستند و در جیبشان می‌گذاشتند و ندیدم که ایشان عطر استعمال کنند؛ با اینکه از رحلت استادشان 36 سال می‌گذرد!

 


[ سه شنبه 90/2/13 ] [ 4:41 عصر ] [ م حجت ]

شهید آیة اللّه سیّد حسن مدرّس ، نابغه جهاد و افشاگرى بر ضّد ظلم و ستم و قهرمان شجاعت و شهامت ، در ماه رمضان 1356 هجرى قمرى در تبعیدگاه خود، کاشمر توسّط مزدوران رضاخان مسموم شد و به شهادت رسید، در حالى که حدود هفتاد سال داشت . قبر شریفش در کاشمر (از شهرهاى استان خراسان ) مزار مسلمین است . گفتنى ها و حکایات در رابطه با این مرد بزرگ بسیار است ، از جمله اینکه در پشت صفحه اوّل قرآنى که از او به یادگار مانده و در نزد نوه اش نگهدارى مى شود، به خطّ خود خطاب به دخترش چنین نوشته است .
((اى فاطمه بیگم ، تو را به سه مطلب توصیه مى کنم : 1) خواندن نماز و قرآن ، 2) دعا در حق پدر و مادرت ، 3) قناعت کردن در زندگى .))


[ دوشنبه 90/2/12 ] [ 6:52 عصر ] [ م حجت ]

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه ی بعضی ها ?، بعضی ها ? و بعضی ها ? سیب زمینی بود.

معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند…

معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟


[ یکشنبه 90/2/11 ] [ 10:11 عصر ] [ م حجت ]

پاره ای دنیا راخانه می دانند از این رو هرجور دل شان بخواهد زندگی کرده و رفتار می کنند درست مثل خانه خود که انسان به میل خود می پوشد، می نوشد و هیچکس هم حق خرده گیری و ایراد و اشکال بر او را ندارد. ولی مردان خدا دنیا را خانه نمی بینند بلکه خوان حق قلمداد کرده یعنی آن را نوعی میهمانی تلقی می کنند و اینجاست که تابع میزبان خود اند و هر کجا که او بگوید می نشینند و هرگونه که با مذاق او جور باشد می پوشند و در یک کلمه خود را یله، آزاد و رها نمی انگارند.
    یادش بخیر! در قدیم آسیاب ها آبی بود، البته در ظاهر از آب هیچ خبری نبود و آنچه به چشم می آمد دو قطعه سنگ بزرگ دایره ای شکل بودکه می چرخیدند و در میان خود گندم ها را آرد می کردند اما چرخش سنگ ها از خود نبود بلکه از چرخش آبی بود که در زیر جاری بود. و داستان ما آدم ها چقدر به همان سنگ های آسیاب نزدیک و شبیه است. چون ما هم اگر در این دنیا چرخش وگردش و حرکت و اقدامی مثبت داریم نه از خود که از خداوند است و این صریح سخن خداوند در قرآن کریم است که فرمود: آنچه از خوبی به شما برسد از اوست.


[ یکشنبه 90/2/4 ] [ 11:58 صبح ] [ م حجت ]
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب