سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

آقا اجازه! این دو سه خط را خودت بخوان!
قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران

آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان
دیگر نمی دهد به دلم روی خوش نشان!

قصدم گلایه نیست، اجازه! نه به خدا!
اصلا به این نوشته بگویید «داستان»

من خسته ام از آتش و از خاک، از زمین
از احتمال فاجعه، از آخرالزمان!

آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در کویر
باران بیار و باز بباران از آسمان

اهل بهشت یا که جهنم؟ خودت بگو!
آقا اجازه! ما که نه در این و نه در آن!

«یک پای در جهنم و یک پای در بهشت»
یا زیر دستهای نجیب تو در امان!

آقا اجازه!............................
.......................................!

باشد! صبور می شوم اما تو لااقل
دستی برای من بده از دورها تکان...

آقا اجازه! خسته‌ام از این همه فریب
از های و هوی مردم این شهر نانجیب

آقا اجازه! پنجره‌ها سنگ گشته‌اند
دیوارهای سنگی از کوچه بی نصیب

آقا اجازه! باز به من طعنه می‌زنند
عاشق ندیده‌های پر از نفرت رقیب

«شیرین»ی وجود مرا «تلخ» می‌کنند
«فرهاد»های کینه پرست پر از فریب

آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود
«آدم» نمی‌شویم! بیا: ماجرای «سیب»!

باشد! سکوت می‌کنم اما خودت ببین ... !
آقا اجازه! منتظرند اینهمه غریب ....


[ جمعه 90/3/20 ] [ 6:8 عصر ] [ م حجت ]

امام باقر (علیه السلام) می‏فرمایند:

إنّی لَأَبغَضُ الرَّجُلَ ـ أو أبغَضُ لِلرَّجُلِ ـ أن یَکونَ کَسلانا عَن أمرِ دُنیاهُ ، ومَن کَسِلَ عَن أمرِ دُنیاهُ فَهُوَ عَن أمرِ آخِرَتِهِ أکسَل؛

هر آینه من دشمن مى شمارم کسى را که در کار دنیایش تنبلى ورزد؛ زیرا آن کس که در کار دنیایش تنبلى کند، در کار آخرتش بیشتر تنبلى مى ورزد .

الکافی : 5 / 85 / 4


[ سه شنبه 90/3/17 ] [ 3:52 عصر ] [ م حجت ]

روزگاری است که ...
بزرگراه‌های وسیع‌تر بنا کرده‌ایم اما تنگ‌نظرتر شده‌ایم؛
ساختمان‌های بلندتر ساخته‌ایم اما افق دیدمان کوتاه‌تر شده است. 
تنها به زندگی، سال‌های عمرمان را افزوده‌ایم و نه زندگی را به سال‌های عمرمان؛
تا ماه رفته و برگشته‌ایم اما حاضر نیستیم برای یک آشنا از یک سوی خیابان به آن سو برویم؛

زمانه ما 
زمانه انسان‌های بلند قامت اما کوته‌نظر و دون‌همت است. 
زمانه تحصیلات عالیه و خلقیات دانیه است.
زمانه ارقام، اعداد و کمیات است و نه اصول و ارزش‌ها!

عصرِ ما،
عصر خانه‌های شیک‌تر و رویایی‌تر اما خانواده‌های از هم دور و همخانه‌هایی ناآشنا است!
عصری است که دغدغه‌ها و چالش‌های بیشتری داریم اما نیایش و مناجات کمتری داریم. 
پیامک‌ها را در لحظه می‌گیریم و برای دیگران می‌فرستیم اما پیام‌های روشن آسمانی را نمی‌گیریم. 

اما این سزاوار ما نیست.
زندگی فقط زنده ماندن نیست، بلکه زنجیره‌ای از لحظه‌های ناب رویش و رویش دوباره است. این رویش محتاج هوای پاک و تازه است. هوای تازه معنویت، زیبایی، دانایی و نیکویی. پنجره‌ای گشوده باید که چنین هوایی را فراهم آورد .


[ سه شنبه 90/2/27 ] [ 9:25 عصر ] [ م حجت ]

آورده اند: هارون الرشید در صحن عمارت نشسته بود. عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی هم حاضر بودند. هارون گفت: بهلول را حاضر کنند.

بهلول پس از ورود در مقابل هارون نشست. هارون به بهلول گفت: دیوانه ها را بشمار.

بهلول گفت: اول خودم بعد اشاره به مادر جعفر کرد و گفت این دومی است.

عیسی با عصبانیت گفت: وای بر تو.

بهلول گفت: تو هم سومی هستی.

هارون فریاد زد بهلول را بیرون کنید.

بهلول گفت: تو هم چهارمی هستی.

(هزار و یک حکایت)

نقل شده که پیامبر (ص) در مسیری می گذشت به جمعیتی برخورد کرد که دور فردی اجتماع کرده بودند، پرسید آن فرد کیست؟

گفتند: مجنون است.

حضرت فرمود: آن مرد مجنون نیست مجنون کسی است که آخرتش را به دنیا بفروشد.

با این معیار به نظر می رسد قضاوت بهلول در مورد هارون درست باشد.

 


[ شنبه 90/2/24 ] [ 5:19 عصر ] [ م حجت ]

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد.

 در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. 

دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید. 

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند.

شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و .... 

محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. 

شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ 

محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. 

طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. 

هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند. 

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. 

از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود .


[ چهارشنبه 90/2/21 ] [ 6:6 عصر ] [ م حجت ]
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب