سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

وى یکى از سران جنایتکار سپاه شام بود که با بى‏رحمى تمام به‏قتل و غارت خاندان وحى در کربلا کوشید و با جنایات خود، روى‏جنایتکاران تاریخ را سفید کرد.

او سرانجام به دست مختار افتاد. وقتى یقین کرد که کشته مى‏شودچنین لب به سخن گشود:

اى امیر! در کربلا سه تیر سه شاخه داشتم که آن‏ها را با زهرآمیخته کرده بودم. با یکى از آن‏ها گلوى على اصغر را که درآغوش پدرش بود. دریدم. با دومى هنگامى که امام‏حسین(ع)پیراهنش را بالا زد تا خون پیشانى‏اش را پاک سازد. قلبش‏را نشانه گرفتم و با سومى گلوى عبدالله بن حسن(ع)را که‏درکنار عمویش بود. شکافتم.

مختار که جنایات حرمله را از زبان خودش شنیده بود تصمیم گرفت‏که او را به سخت‏ترین شکل مجازات کند. براى روشن شدن چگونگى‏مجازات او حدیث زیر را مى‏خوانیم:

«منهال بن عمرو که از اهالى کوفه بود، مى‏گوید: براى انجام‏حج‏به مکه رفتم. بعد از انجام مناسک حج‏به مدینه رفته به حضورامام سجاد(ع)شرفیاب شدم. حضرت پرسید: حرمله بن کاهل اسدى چه‏کار مى‏کند؟

گفتم: او زنده است و در کوفه سکونت دارد. امام دست‏هاى خود را به آسمان بلند کرد و فرمود: «اللهم اذقه‏حر الحدید، اللهم اذقه حر النار» ; خدایا! داغى آهن را به اوبچشان. خدایا! داغى آتش را به او بچشان.

به کوفه بازگشتم. مختار ظهور کرده و بر اوضاع مسلط شده بود. بعد از چند روز، به دیدار مختار شتافتم. او را در بیرون خانه‏اش‏ملاقات کردم. به من گفت: اى منهال! چرا نزد ما و زیر پرچم مانمى‏آیى و به ما تبریک نمى‏گویى و در قیام ما شرکت نمى‏کنى؟

گفتم: به مکه رفته بودم. باهم گرم صحبت‏شدیم تا به میدان‏«کناسه‏» کوفه رسیدیم. در آن‏جا مختار توقف کرد. فهمیدم که درانتظار کسى است. زمانى نگذشت که چند نفر نزد او آمده گفتند: اى‏امیر! بشارت باد که حرمله دستگیر شد. سپس دیدم چند نفر دیگرحرمله را کشان کشان نزد مختار آوردند. مختار با دیدن حرمله‏گفت: سپاس خداوندى را که مرا بر تو مسلط نمود.

سپس فریاد زد: الجزار الجزار; (یعنى آى قطع کننده)جزار حاضر شد. مختار به او روکرد و گفت: دست‏هاى حرمله را قطع‏کن. او چنین کرد. آنگاه فریاد زد: پاهایش را نیز قطع کن. جزارچنین کرد. سپس صداى مختار بلند شد: آتش بیاورید. آتش بیاورید.

طولى نکشید که با جمع کردن نى‏ها آتشى شعله‏ور شعله‏هاى آتش‏زبانه مى‏کشید. حرمله را با دست و پاهاى بریده داخل آتش‏افکندند.

با دیدن این منظره گفتم: سبحان الله! مختار که به شگفتى من‏پى برده بود گفت: ذکر خدا خوب است ولى چرا تسبیح گفتى؟!

گفتم: در سفر حج‏به محضر امام سجاد(ع)رسیدم. حضرت جویاى حال‏حرمله شد. وقتى برایش گفتم که او در کوفه زنده است، دست‏به‏آسمان بلند نموده، فرمود: خدایا داغى آهن و آتش را به اوبچشان. اکنون شاهد به اجابت رسیدن دعاى امام هستم. مختارپرسید: آیا به راستى این سخن را از امام سجاد(ع)شنیدى؟ گفتم: آرى به خدا سوگند شنیدم. مختار از مرکب خود به زیر آمد و دورکعت نماز بجا آورد و سجده‏هاى طولانى انجام داد. آن‏گاه فرمود: على بن‏الحسین(ع) نفرین‏هایى کرد و خداوند نفرین‏هاى او را به دست‏من اجرا نمود.

 


[ سه شنبه 89/9/30 ] [ 7:9 عصر ] [ م حجت ]

 

کی از کسانی که نزد مختار دارای موقعیت خاصی بود و مختار او را به خاطر قرابت و نزدیکی او با امیرالمؤمنین(ع) گرامی می داشت «عبدالله بن جعده بن هبیره» بود.

عمربن سعد نزد عبدالله بن جعده آمد و به او گفت: «برای من از مختار امان بگیر!» عبدالله وساطت کرد! و مختار این امان نامه را برای او نوشت: «این امان نامه ای است از مختار بن ابی عبید برای عمربن سعد بن ابی وقاص، تو در امان هستی به امان خدا، خودت و مالت و اهل و فرزندانت و تو به خاطر آنچه کرده ای، تا زمانی که اطاعت کنی و در خانه و شهر و نزد اهلت بمانی و حادثه ای به وجود نیاوری در امان خواهی بود.»

پس از آن، مأموران مختار و پیروان آل محمد(ص) و دیگران، او را می دیدند و مزاحم او نمی شدند و گروهی بر این امان نامه شهادت دادند و مختار هم عهد و پیمان بسته بود که به این امان نامه وفادار باشد، مگر این که عمر بن سعد حادثه ای بیافریند و خدا را بر این امر گواه گرفت.

مختار روزی به یارانش گفت: «فردا مردی را خواهم کشت که دارای این نشانه هاست: قدم هایی بزرگ، چشمان او در گودی فرورفته و ابروانش به هم چسبیده و کشته شدن او، مومنان و فرشتگان مقرب را شاد و خوشحال می کند.»

«هیثم بن اسود نخعی» نزد مختار بود، از آن نشانه ها دانست که مقصود او، عمر بن سعد است، به منزل آمد و فرزندش «عریان» را طلب کرد و او را نزد عمربن سعد فرستاد تا وی را از تصمیم مختار آگاه کند و به او بگوید که: «از خودت مواظبت کن.»

عمربن سعد گفت: «خدا پدرت را جزای خیر دهد! که شرط برادری را به جای آوردی، ولی مختار بعد از امان نامه ای که به من داده است چگونه می تواند که با من چنین کند؟!»

از این رو هنگامی که شب شد از منزلش بیرون رفت و غلامش را از تصمیمی که مختار درباره او گرفته و همچنین از امان نامه مختار آگاه کرد.

غلامش به او گفت: «مختار با تو شرط کرده است که تو کاری انجام ندهی چه حادثه ای بالاتر از این که تو، خانه و اهل خود را رها کرده و به اینجا آمده ای! هم اکنون بازگرد و بهانه ای برای نقض آن امان نامه به دست مختار نده.»
عمربن سعد نیز بازگشت. خبر رفتن عمر سعد را به مختار رساندند، مختار گفت: «مرا برگردن او زنجیر و سلسله ای است که او را دوباره بازگرداند.» صبح روز بعد مختار «ابوعمره» را فرستاد و به او فرمان داد که عمربن سعد را بیاورد، ابوعمره بر عمربن سعد وارد شد و به او گفت: «امیر را اجابت کن.»

عمر برخاست ولی از فرط اضطراب و رعب و وحشت، قدم بر روی لباس هایش گذاشت و لغزید، ابوعمره با شمشیر به او حمله کرد و او را از پای درآورد و به هلاکت رساند و سر او را در دامن قبایش گذارده و آورد و نزد مختار گذاشت.
مختار به «حفص» پسر عمر بن سعد که نزد وی بود رو کرد و گفت: «این سر را می شناسی؟» حفص گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» و در ادامه گفت: «آری و بعد از او خیری در زندگی نیست.»

مختار گفت: «راست گفتی تو نیز بعد از او زنده نخواهی بود، حفص را به پدرش ملحق کنید.» پس حفص را نیز کشتند و سر او را نزد عمر بن سعد گذاشتند.

سپس مختار گفت: «عمر بن سعد را به جای حسین(ع) و حفص فرزند او رابه جای علی بن الحسین (علی اکبر) کشتم، اما این دو هرگز قابل مقایسه و برابری با آن دو نخواهند بود. به خدا سوگند اگر من سه چهارم قریش را به هلاکت برسانم برابر ارزش انگشتی از انگشتان حسین(ع) نخواهد بود.»کی از کسانی که نزد مختار دارای موقعیت خاصی بود و مختار او را به خاطر قرابت و نزدیکی او با امیرالمؤمنین(ع) گرامی می داشت «عبدالله بن جعده بن هبیره» بود.



[ دوشنبه 89/9/29 ] [ 3:37 عصر ] [ م حجت ]

 

یزید روزی با اصحابش به قصد شکار به صحرا رفت. به اندازه دو یا سه روز از شهر شام دور شد، ناگاه آهویی ظاهر شد یزید به اصحابش گفت: خودم به تنهایی در صید این آهو اقدام می‌کنم کسی با من نیاید. آهو او را از این وادی به وادی دیگر می‌برد. نوکرانش هر چه در پی او گشتند اثری نیافتند.

ایزید در صحرا به صحرانشینی برخورد کرد که از چاه آب می‌کشید. مقداری آب به یزید داد ولی بر او تعظیم و سلامی نکرد.

یزید گفت: اگر بدانی که من کیستم بیشتر من را احترام می‌کنی! آن اعرابی گفت ای برادر تو کیستی؟ گفت: من امیرالمومنین یزید پسر معاویه هستم. اعرابی گفت: سوگند به خدا، تو قاتل حسین بن علی(علیهماالسلام) هستی ای دشمن خدا و رسول خدا.

اعرابی خشمگین شد و شمشیر یزید را گرفت که بر سر یزید بزند، اما شمشیر به سر اسب خورد، اسب در اثر شدت ضربه فرار کرد و یزید از پشت اسب آویزان شد. اسب سرعت می‌گرفت و یزید را بر زمین می‌کشید، آنقدر او را بر زمین کشید که او قطعه قطعه شد. اصحاب یزید در پی او آمدند، اثری از او نیافتند، تا این که به اسب او رسیدند فقط ساق پای یزید روی رکاب آویزان بود

 


[ شنبه 89/9/27 ] [ 7:35 عصر ] [ م حجت ]


شیـخ طوسى(ره) مى‌نویسد: «شمر را دستگیر کردند و نزد مختار آوردند. مختار دستور داد گـردن او را زدند و جسدش را در دیگ روغن جوشیده افکندند و یکى از یاران مختار با پاى خود سر شمر را لگد مى‌کرد.»


براى شمربن ذى الجوشن اسم‏هاى دیگرى چون اوس یا شرحبیل نیز ذکر شده است. او را ذى الجوشن، صاحب زره و جوشن مى‏گفتند زیرا سینه او برآمده بود و همانند سپرى بسته شده نشان مى‏داد. او نخست از یاران على علیه‏السلام در جنگ صفین و از فرماندهان شجاع و نامدار کوفه بود که در کنار حسن (ع) و حسین (ع) در رکاب امام علیهم‏السلام حاضر بوده است اما سرشت ناپاک او به خاطر عمل زشت مادرش بر محیط و آداب الهى و اجتماعى چیره شد و سرانجام در لشکر عبیداللّه بن زیاد قرار گرفت.

روزى مادر شمر که زن بزچرانى بود و در بیابان به کار خود مشغول بود، از چوپانى که از کنار او مى‏گذشت، تقاضاى آب کرد تا با آن رفع عطش کند. چوپان تقاضاى شیطانى خود را شرط دادن آب قرار داد و او نیز پذیرفت و از این طریق، نطفه شمر منعقد شد از این رو امام حسین علیه‏السلام در روز عاشورا خطاب به او فرمود: «یابن راعیة المِعْزى»؛ اى پسر زن بزچران!

این فرد جنایتکار شماره یک کربلا، توانست از چنگ مختار بگریزد اما مختار دسـتـور داد کـه او را هـر کجا رفته اسـت، پـیـدا کـنـنـد و بـه سـزاى اعمال ننگینش برسانند. شمر در ماجراى شورش کوفه بر ضدّ مختار از عاملان اصلى بود.




[ جمعه 89/9/26 ] [ 3:19 عصر ] [ م حجت ]


[ پنج شنبه 89/9/25 ] [ 3:39 عصر ] [ م حجت ]
<   <<   11   12   13   14      >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب