نگاه هشتم |
صاحبدلی ،برای اقامه نماز به مسجد رفت .نمازگزاران،همه اورا شناختند؛پس،از او خواستند که پس از نماز ،برمنبر رود وپندگوید .پذیرفت.نماز جماعت تمام شد .مرد صاحبدل برخاست وبرپله نخست منبر نشست .... خطاب به جماعت گفت : مردم !هرکس از شما که می داند امروز تاشب خواهد زیست ونخواهد مرد ،برخیزد !کسی برنخاست . گفت :حالا هرکس ازشما که خودرا آماده مرگ کرده است ،برخیزد !بازکسی برنخاست . گفت شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛اما برای رفتن نیز آماده نیستید !!!!!!! [ شنبه 90/4/18 ] [ 4:12 عصر ] [ م حجت ]
پنج مسئله از هفتصد عالم پرسیدم همه یک جواب دادند .
[ پنج شنبه 90/4/16 ] [ 12:14 عصر ] [ م حجت ]
لقمان حکیم پسر را گفت:امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس . شبانگاه همه آنچه را که نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد . روز چهارم، هیچ نگفت . شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که : روز قیامت، آنان که کم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری. [ دوشنبه 90/4/13 ] [ 6:43 عصر ] [ م حجت ]
«ای عرب مهر حقیر آوردی و نکاح بزرگ طمع کردی!»
[ شنبه 90/4/11 ] [ 11:47 صبح ] [ م حجت ]
مثل هر جمعه با یک بغل پرونده از اتاق آقا زد بیرون . هنوز قدم از قدم بر نداشته با کنجکاوی پرسیدم : « این هفته پرونده ها چطور بود ؟ » یک نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و در حالی که با سر به اتاق اشاره می کرد ، آرام گفت :{ صدای گریه آقا رو نمیشنوی ؟ ! } [ جمعه 90/4/10 ] [ 7:1 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |