نگاه هشتم |
کسی نزد پارسایی رفت و مطالبی را در مورد دوستش بیان کرد، پارسا گفت: با این کار، سه خطا مرتکب شده ای، اول این که مرا نسبت به برادرم بدبین کردی، دوم این که دلم را آشفته ساختی و سوم این که خود را به سخن چینی متهم کردی. و وای برما با سه خطادرهر گفتار !!!!!!!!!!!!!!!!! [ جمعه 92/1/30 ] [ 6:44 عصر ] [ م حجت ]
یکی از مردان خدا گفته:سه مسئله از سه کتاب از کتاب های فقه خواندم و همین سه مسئله مرا کافی است: [ پنج شنبه 92/1/15 ] [ 11:43 صبح ] [ م حجت ]
من از خدا خواستم به من خوشبختی دهد ... خدا گفت : نه من به تو برکت می دهم خوشبختی به خودت بستگی دارد ...... من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد خدا گفت : نه درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد. .... من از خدا خواستم به من چیز هایی دهد تا از زندگی خوشم اید خدا گفت :نه من به تو زندگی می بخشم تا تو رواز همه ان چیز ها لذت ببری .... من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید خدا گفت : نه آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی. .... من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد خدا گفت : نه تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی. ....... من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا ان طور که او دوست دارد ، باشم خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی امروز روز تو خواهد بود آن را هدر نده.
[ دوشنبه 92/1/12 ] [ 4:54 عصر ] [ م حجت ]
[ یکشنبه 92/1/4 ] [ 6:11 عصر ] [ م حجت ]
پدر چهار تا بچه اینها را گذاشت توی اتاق و گفت اینجاها را مرتب کنید تا من برگردم. میخواست ببیند کی چه کار میکند. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش. یکی از بچهها که گیج بود یادش رفت. یادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراکی و اینها. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید. یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند. یکی که خنگ بود، وحشت گرفتش. ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد جمع کنیم، مرتب کنیم. اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همهجا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد، بعد میرود چیز خوب برایش میآورد. هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که هم اینجا است. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم. آخرش آن بچه شرور همه جا را ریخت به همدیگر. هی میریخت به هم، هی میدید این دارد میخندد. خوشحال است، ناراحت نمیشود. وقتی همه جا را ریخت به هم، همه چیز که آشفته شد، آن وقت آقا جان آمد. ما که خنگ بودیم، گریه کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد. زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش. شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش. زرنگ باش، نگاه کن پشت پرده رد تنش را ببین و بخند و کار خوب کن. خانه را مرتب کن. حاج آقای دولابی [ پنج شنبه 91/12/10 ] [ 10:52 صبح ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |