سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

 

 سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده  و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

 

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.

مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....

 

نتیجه:

 هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،

و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.


[ شنبه 89/9/6 ] [ 8:17 عصر ] [ م حجت ]


[ جمعه 89/9/5 ] [ 4:25 عصر ] [ م حجت ]

 

در سوره مبارک اعراف آمده است  وقتی نوح وهود  رسالت خودرا به مردم معرفی می کنند می گویند اولا ما ناصح شما هستیم ثانیا چیزهایی میدانیم که شما نمی دانید این نکته نشان می دهد که :

قرآن دو شرط برای مبلغین ومعلمین دین تعیین می کند :

1-باید خالص باشند ،به فکر منافع خود نباشند به تعبیر قرآن "ناصح "باشند  یک معنای نصیحت "دوخت ودوز "است  ناصح با نصایح خویش امور گسسته را رفو ودوخت ودوز می کند ،معنای دوم ناصح خالص بودن است یعنی نصیحت برای او نفعی ندارد تمام منفعت این نصیحت به مخاطب برمی گردد .هیچ فکر کرده اید چرا طبیب تمام عیوب جسم مارا می گوید ،نه فقط کسی دلخور نمی شود که به او مزد هم می دهیم،تشکر هم می کنیم ،دعا هم می کنیم! اما همین که کسی عیوب روح را  گوشزد کرد .....؟ چرا که همه دلسوزی طبیب را باور کرده ودلسوزی امر کننده به معروف را نه !

2-علم ودانش داشته باشند

این دو نکته یعنی همان"تعهد وتخصص" 

آیا ما این شرایط را داریم ؟؟گریه‌آور

 


[ سه شنبه 89/9/2 ] [ 3:45 عصر ] [ م حجت ]

حضرت آیت‌الله مکارم‌شیرازی با نقل خاطره‌ای از چگونگی آغاز تدریس نهج‌البلاغه در حوزه علمیه قم، این موضوع را باعث نجات خود در یک موضوع دانست. 

به گزارش ایسنا، این مرجع تقلید در دیدار سردار نقدی و جمعی از مسئولان بسیج مستضعفین با اشاره به جایگاه ولایت امیر مومنان‌ حضرت علی‌(ع) گفت: دوست و دشمن بر حقانیت‌ حضرت امیر به عنوان جانشین پیامبر اکرم‌(ص) اذعان دارد. 

وی با اشاره به اینکه تمسک به امیرمومنان باعث نجات است، با ذکر خاطره‌ای چگونگی ورود به تدریس نهج‌البلاغه با وجود مشغله‌های علمی فراوان را تشریح کرد و گفت: وقتی تصمیم گرفته شد کرسی درس نهج‌البلاغه در حوزه‌ی علمیه قم تشکیل شود، مرحوم آیت‌الله العظمی فاضل‌لنکرانی که در آن زمان عضو شورای مدیریت حوزه بود به بنده گفت، تدریس این درس را به عهده بگیرید، گفتم به دلیل مشغله‌هایی که دارم نمی توانم این مسئولیت را قبول کنم. شب همان روز، خواب دیدم به عراق رفته‌ام، اما یادم نیست در کدام شهر بودم، چند مامور جلوی من را گرفتند و گفتند: پاسپورتت کو، دست در جیب بردم و پاسپورت نبود، یادم آمد در جیب دیگر است ولی به جای آن دعوت‌نامه‌ای که آیت‌الله العظمی فاضل برای تدریس نهج‌البلاغه به من داده بودند وجود دارد، آن را به ماموران نشان دادم و گفتند، همین کافی است، از خواب بیدار شدم و به آیت‌الله فاضل‌لنکرانی‌(ره) زنگ زدم و گفتم تدریس این درس را قبول می‌کنم، چرا که باعث نجات من در مسئله‌ای شد.


[ یکشنبه 89/8/30 ] [ 3:29 عصر ] [ م حجت ]


صیانه‌، آرایشگر دختر فرعون و همسر حزبیل یا حزقیل (بنابر نقلهای مختلف)، مردی که در قرآن کریم از او به «مؤمن آل فرعون » یاد شده، می‌باشد.1

این بانو، در ثبات ایمان و صبر و تحمل، کاری کرد که نظیر آن در تاریخ کمتر دیده شده است و در کتاب «خصائص الفاطمیه » روایت شده که در دولت امام زمان علیه السلام سیزده زن برای معالجه‌ی مجروحان به دنیا رجعت می‌کنند که یکی از آنها همین «صیانة الماشطة» است. (ماشطه یعنی آرایشگر)

ابن عباس از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده است که: «وقتی در معراج بودم، رایحه و بوی بسیار خوش و نیکویی به مشامم رسید، به جبرییل گفتم: این چه بویی است؟ جبرییل گفت: این رایحه و بوی خوب، مربوط به آرایشگر آل فرعون و فرزندان اوست.»

 

 

صیانه در عشق خدا شعله کشید

روزی صیانه مشغول آرایش و شانه کردن موی دختر فرعون بود که ناگاه شانه از دستش بر زمین افتاد، او  وقتی آن را برداشت گفت: «بسم الله» و ماجرا از همین جا آغاز شد.

دختر فرعون به او گفت: آیا پدر مرا می‌گویی؟

صیانه گفت: خیر، بلکه کسی را می گویم که پروردگار من و پروردگار تو و پدر توست.

دختر فرعون گفت: حتما این حرف تو را به پدرم خواهم گفت.

صیانه هم گفت: بگو، من هیچ ترسی ندارم.

دختر فرعون این جریان را به پدرش گفت. فرعون آتش خشمش مشتعل گشت و دستور داد صیانه و فرزندانش را حاضر کردند.

فرعون به او گفت: پروردگار تو کیست؟

صیانه گفت: پروردگار من و پروردگار تو الله جل جلاله است.

هر چه فرعون خواست او را از این عقیده منصرف کند، نتوانست. به او گفت: اگر از این عقیده‌ات دست برنداری، تو و فرزندانت را در آتش می‌سوزانم.

صیانه گفت: بسوزان، مرا باکی نیست. فقط از تو می‌خواهم که پس از سوزاندن، استخوان‌هایمان را جمع کنی و آنها را دفن نمایی.

فرعون گفت: این خواسته‌ات را به خاطر حقی که بر ما داری اجابت می‌کنم.

فرعون دستور داد تنوری از مس ساختند و در آن آتش افروختند. یک پسر او را در آتش انداختند تا پاک بسوخت و آن زن نظاره می‌کرد و یک یک بقیه‌ی فرزندانش را نیز در آتش انداختند تا این که نوبت به طفل شیرخواره رسید. حالِ صیانه منقلب گردید; در آن حال کودک شیرخواره به زبان آمد و گفت:

«ای مادر! صبر کن که تو بر حق هستی و بین تو و بهشت یک گام بیشتر نیست.»

پس طفل را با مادرش در تنور انداخته و سوزاندند.

گر ببینی یک نفس حسن ودود                  اندر آتش افکنی جان 


[ شنبه 89/8/29 ] [ 8:15 عصر ] [ م حجت ]
<   <<   46   47   48   49   50   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب