سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا
 

گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا .
ما همه آفتاب گردانیم . اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی ؛ دیگر آفتاب گردان نیست 
آفتاب گردان کاشف معدن صبح است وبا سیاهی نسبت ندارد . این ها را گل آفتابگردان به من گفت ومن تماشایش می کردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعله بود و دایره ای داغ در دلش می سوخت .
آفتابگردان به من گفت :"وقتی دهقان بذر آفتابگردان را می کارد مطمئن است که او خورشید را پیداخواهد کرد .

98324454.jpg

آفتابگردان هیچ چیز را با خورشید اشتباه نمی گیرد ؛ اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه می گیرد .
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می داند او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد . او همه زندگی اش را وفق نور می کند ، در نور به دنیا می آید و در نور می میرد . نور می خورد و نور می زاید .
دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است . آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا . بدون آفتاب ، آفتابگردان می میرد؛ بدن خدا انسان . "
آفتابگردان گفت : " روز که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد ، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی ، دیگر " تویی " نمی ماند . و گفت من فاصله هایم را با نور پر می کنم ، تو فاصله ها را چطور پر می کنی ؟ " 
آفتابگردان این را گفت و خاموش شد . گفتگوی من و آفتابگردان نا تمام ماند . زیرا که او در آفتاب غرق شده بود . 
جلو رفتم بوییدمش ، بوی خورشید می داد . تب داشت و عاشق بود . خداحافظی کردم ، داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت : " نام آفتابگردان همه را یاد آفتاب می اندازد ، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت ؟ "

عرفان نظرآهاری


[ شنبه 89/7/24 ] [ 9:19 عصر ] [ م حجت ]
از آیت الله العظمی نجفی مرعشی نقل شده است که :
پدرم علامه نسابه آیت الله مرعشی می گفت: مدتها بود که من در تلاش و کوشش بودم تا راز قبر گمشده مادرم فاطمه علیها السلام دخت پیامبر را کشف کنم و بدانم قبر آن بانوی سرفراز گیتی کجاست؟
اما هر چه در این رابطه کتابهای شیعه و سنی را زیر و رو کردم به جایی راه نبردم به ناگزیر دست به توسلات و ختمهای گوناگون زدم تا شاید از این راه به هدف خویش دست یابم و به همین جهت بود که در مسجد سهله برنامه ای را مشغول شدم که دوره آن چهل شب بود و گویی شب سی و هفتم بود که در عالم رؤیا امام هفتم یا ششم علیهما السلام را دیدم که خطاب به من فرمود: « سید محمود! در گشودن این راز، اصرار نورز که باید این راز تا آمدن حضرت بقیه الله پوشیده بماند چرا که این وصیت آن بانوی مظلومه و گرانقدر است و راهی است برای آگاهی یافتن حق طلبان از ستم و بیدادی که بر آن بانوی دو سرا و همسر گرانقدرش امیرالمؤمنان علیه السلام از سوی استبداد رفت.» 
و افزود: « خداوند عظمت او را در این سرا به کریمه اهلبیت عنایت فرموده است.»
پرسیدم: « سرورم! منظور از کریمه اهلبیت کیست؟»
فرمودند: « فاطمه معصومه در قم.»
پدرم افزودند: « از خواب بیدار شدم و برای نخستین بار را ه ایران را در پیش گرفتم و به قم آمدم و پس از زیارت به شهر ری رفتم و آنجا بودم که سیل قبر جناب صدوق را تخریب نموده و بدن شریفش ظاهر شده بود که به همراه گروهی از علمای تهران رفتیم و پس از نه صد سال از رحلت آن مرحوم دیدیم پیکر پاکش ترو تازه مانده و دست او را بوسیدم. 
از جمله علمای حاضر در کنار قبر صدوق عبارت بودند از: آقای میرزاابوالحسن جلوه، آقای حاج ملا محمد اندرمانی، آخوند رستم آبادی، 
آقای علی حکیم و آقای مدرس که همگی به زیارت صدوق آمده بودند و بدن شریف او را دیدند.»

[ شنبه 89/7/17 ] [ 9:27 صبح ] [ م حجت ]
20070610_1149173197_

[ جمعه 89/7/16 ] [ 11:0 صبح ] [ م حجت ]

هر وقت دلش می گرفت به کنار
رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش
را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
 آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست
کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
 ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از
خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
 - بهلول، چه می سازی؟
 بهلول با لحنی جدی گفت:
 - بهشت می سازم.
 همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
 - آن را می فروشی؟!
 بهلول گفت:
 - می فروشم.
 - قیمت آن چند دینار است؟
 - صد دینار.
 زبیده خاتون گفت:
 - من آن را می خرم.
 بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
 - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
 زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
 بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او
داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
 زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی
دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر
درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ
به زبیده خاتون داد و گفت:
 - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
 وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود
برای هارون تعریف کرد.
 صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر
آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد
دینار به بهلول داد و گفت:
 - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
 بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
 - به تو نمی فروشم.
 هارون گفت:
 - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
 بهلول گفت:
 - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
 هارون ناراحت شد و پرسید:
 - چرا؟
 بهلول گفت:
 - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو
نمی فروشم!



























































[ پنج شنبه 89/7/15 ] [ 11:5 صبح ] [ م حجت ]
آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.... 
شیخ احوال بهلول را پرسید. 
گفتند او مردی دیوانه است. 
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. 
شیخ پیش او رفت و سلام کرد. 
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. 
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری.. 
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ 
عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.. 
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. 
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. 
بهلول پرسید چه کسی هستی؟ 
جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند. 
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ 
عرض کرد آری... 
سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد. 
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. 
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید. 
باز به دنبال او رفت تا به او رسید. 
بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ 
عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد. 
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. 
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز. 
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. 
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. 
جنید گفت: جزاک الله خیراً! و 
ادامه داد: 
در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. 
و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد. 

[ شنبه 89/7/10 ] [ 5:20 عصر ] [ م حجت ]
<   <<   51   52   53   54   55   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب