نگاه هشتم |
برادر عیدت مبارک غدیر بود رفتیم پیشانی ابوذر را ببوسیم وبگوییم عیدت مبارک !پیشانیش از آفتاب ربذه سوخته بود !! به ابن سکیت گفتیم "علی " هیچ نگفت ،نگاهمان کرد وگریست زبانش را بریده بودند ! خواستیم دستهای میثم را بگیریم وبگوییم "سپاس خدایی را که مارا از متمسکین به ولایت امیر المومنین قرار داد " دستهایش را قطع کرده بودند ! گفتیم :یک سیدی بیابیم وعیدی بگیریم سیدی! کسی از بنی هاشم . جسدهاشان درز لای دیوارها شده بود وچاه ها از حضور پیکرهای بی سرشان پر بود ! زندانی دخمه های تاریک بودند وغل های گران برپا در کنج زندانها نماز میخواندند · فقط همین نبود که میان بیابان بایستد رفتگان را بخواند که بر گردند وصبر کند تا ماندگان برسند فقط همین نبود که منبری از جهاز شتران بسازد وبالا رود صدایش کند ودستش را بالا بگیرد فقط گفتن جمله ای کوتاه "علی مولاست " نبود کار اصلا اینقدرها ساده نبود فصل سختی بود بیعت با علی (ع) مصافحه ای ساده نبود مصافحه باهمه رنجهایی بود که برای ایستادن پشت سر این واژه سه حرفی باید کشید ایستادن پشت سر واژه ای سه حرفی که در حق سخت گیر بود این روزها ولی همه چیز آسان شده است این روزها "علی مولاست " تکه کلامی معمولی وراحت بود *اگر راحت میشود به همه تیرک های توی بزرگراه تراکت امیر المومنین زد وروی تابلوهای تبلیغاتی باانواع خطها نوشت "علی " اگر خیلی راحت وزیاد وپشت سرهم میشود این کلمه را تکرار کرد وتکرار حتما جایی از راه را اشتباه امده ایم شاید فقط با اسم یا خط بی جان مصافحه کرده ایم وگرنه با او ؟!کار حتما سخت بود صبوری بی پایان برحق تاب اوردن عتابهایش حتما سخت بود *آن "مرد ناشناس "که دیروز کوزه ی آب زنی را آورد صورتش را روی آتش تنور گرفته "بچش ! این عذاب کسی است که از حال بیوه زنان ویتیمان غافل گردد " ان "مرد ناشناس" سر بر دیوار نیمه خرابی در دل شب دارد میگرید :" آه از این توشه کم آه از راه دراز " وما بی انکه بشناسیمش ،همین نزدیکی ها جایی نشسته ایم وتمرین میکنیم که با نامش شعر بگوییم ،خط بنویسیم آواز بخوانیم وحتی دم بگیریم واز خود بیخود شویم عجیب است ! مرد هنوز هم "مرد ناشناس "است شیعیان عیدتان مبارک امروز مجالیست به وظیفه خویش در برابر مولا بنگریم آیا سر افرازیم ؟!؟! [ چهارشنبه 87/9/27 ] [ 10:18 صبح ] [ م حجت ]
گذر عمر روزها از پس هم با شتابی وصف ناپذیر می ایند ومیروند ومعلوم نیست سهم ما از این گذر عمر چیست ؟ همین دیروز بود دل بسته بودیم که ماه رجب می اید، میخواستیم مقدمه رمضان خوبی را رقم زنیم ،چشم به اعتکاف ماه رجب دوخته بودیم ،به دعای زیبای ام داودو....... اما گذشت وخدا میداند بهره ای بردیم یا نه شعبان آمد ومناجات روح بخش شعبانیه وشب قدر نیمه شعبان و... ماه مهمانی خدارسید شبهای قدر وامید ها وارزوهایی که داشتیم ،میخواستیم تحولی حاصل شود مشمول عنایتی گردیم اما افسوس که این خوان گسترده هم جمع شد وطرفی نبستیم ... واینک در ایام مبارک حج در" ایام معلومات" ودر آستانه روز عرفه باید چشم به رحمت واسعه حضرت دوست دوخت وامیدوار بود که شاید دستمان گیرد وخدا نکند که این عرفه هم مثل همه روزهایی که آسان از دستمان رفت نباشد خدا کند که آن مهربانترین نظری از سر عنایت ولطف کند وجرم ما نبیند وگناهمان بخشد ومارا به کرم پذیرا باشد راستی میشود در این روز عزیز چاره کارمان سازد وتوشه ای برای همه عمرمان برگیریم وبرای همیشه در آغوش مهرش جا گیریم و..... التماس دعا شهادت مظلومانه غریب مدینه تسلیت باد [ شنبه 87/9/16 ] [ 6:34 عصر ] [ م حجت ]
[ پنج شنبه 87/9/7 ] [ 4:57 عصر ] [ م حجت ]
مهر هشتم 3 آقا! تنها بودیم صدای ناله های همدیگر را میشنیدیم ولی هر چه دست میکشیدیم هم را پیدا نمیکردیم دستهایمان را کشیده بودیم جلو کورمال کورمال دور خودمان میچرخیدیم ودنبال چیزی که نبود میگشتم بعد همانی شد که خودتان میدانید صدای شما امد از پشت تاریکی اول گفتید سلام نمیدانید چه حالی شدیم از وقتی از ان بالا افتاده بودیم کسی بهمان سلام نکرده بود صدایتان خیلی اشنا بود ولی هر چه فکر کردیم یادمان نیامد کجا قبلا شنیده بودیم گفتید: من اینجایم اینجا تاریک نیست !من فانوس دارم ! اقا دلمان غنج رفت داد زدیم: کجا ؟کدام طرف؟ گفتید: یک قدم جلوتر ! از ذوق جیغ شیدیم یک پایمان را بلند کردیم که بگذاریم جلو تر !یک دفعه گیج شدک ما مد تها بود داشتیم می چرخیدیم حالا دیگر یادمان نمی امد که اول به کدام جهت امده بودیم تو قبل از چرخیدن !نه اصلا یادمان نمی امد پای بالا رفته را به کدام جهت باید میگذاشتیم که اسمش جلوتر باشد ؟ نمیدانم گفتیم شاید دور بعدی معلوم شود باز چرخیدیم اینها همه را یادتان هست که ، خب حالا یک مطلب کوچک ما هنوز همانجاییم اقا ! تو همان حالها !داریم میچر خیم تا شاید دور بعد بفهمیم عجیب است ؟ نه ؟باورتان نمیشود ؟ هستیم دیگر ! درست همان جا ! فقط فرفی که کرده صدای شما یواشتر میاید هرهر موجهای تاریکی هم بلندتر شده است ! خب نیامدم اینجا که داستان را از اول تعریف کنم میخواستم بگویم آقا ! ما فانوس نداریم خب ؟ اینجا هم تاریک است حالا شما هی از پشت موج بگویید بیا جلوتر ! عجب بد بختی است ما نمیدانیم شما کدام طرفید ؟ جلوتر کجاست ؟ چه وضع گریه داری داریم همینطور دستمان روی تن تاریکی است داریم میچرخیم صدای شما می اید یک پای ما توی هوا ست اشکهایمان میریزند وسط ذایره ای که دور ش میچرخیم آقا !فانوس را بگیرید بالاتر ! همین اقا !من اصلا امده بودم همین را بگویم :فانوس را بگیرید بالاتر ! پیرزنی که کنارم بود گفت جوان !اگر زیارتت تمام شده مفاتیح را بده من هم بخوانم "تمام شده بود زیارتم ؟... زیارتش ؟ * * چمدان را توی کوپه گذاشتم دیدم بقچه اش نیست گشتم همه جارا توی ایستگاه نبود قطار سوت کشید پریدم توی کوپه قطار راه افتاد سرم را چسباندم به شیشه از گنبد که رد شدیم یادم افتاد که جا مانده همان جا آن گوشه زل زده به ضریح [ یکشنبه 87/8/26 ] [ 6:47 عصر ] [ م حجت ]
مهر هشتم 2 کفشهای من وپاهای برهنه او ،هردو به صحن رسیدیم گفتم:تند نرو باید اول اذن دخول بخوانیم اجازه ورود بگیریم پاهای عریانش از شوق رفتن لرزیدند مبهوت نگاهم کرد گفتم من میخواهنم تو تکرار کن .... عصایش را به زمین کوفت این جور ادبها مال اهل مدینه خودشان است همانها که هرروز به درسشان می امدند ما اهل بیابانیم درور از آب وابادی ولایت !ما اعرابی هستیم بیابان فراق نشین اعرابی ادب سرش نمیشود (اعرابی به مسجد پیامبر امد چون نیاز پیدا کرد ادرار کرد صحابه براشفتند پیامبر فرمود با او مدارا کنید) گفت با ما مدارا میکنند گفتم همین طور برویم تو ؟ هیچ نگوییم ؟ گفت فقط سرت را بینداز پایین وبرو تو به زبان بیابان نشینی این یعنی اذن دخول ! سرش را انداخت پایین وبا پاهای برهنه از شوق لرزان دوید طرف حرم گفتم بیا سلام کنیم سلام برتو ای ... شبان ایستاده بود وطوری غریب طفلک نمیفهمید حرفها به زبان او نبود نگاهش کردم تا شاید سلام کندهنوز مات بود .. در من ؟ یا کنارم ؟نمیدانم !دست روی سینه اش گذاشت :السلام علیک یا دوست ! سیدی مولای مهربان ایستادیم گوشه دیوار گفتم بیا زیارت نامه بخوانیم رفتم مفاتیح بیاورم با من نیامد پوستینش را انداخت کف زمین نشست سرش را گذاشت به دیوار زل زد به به ضریح مفاتیح در دستم باز بود گفتم بگو سلام برتو ای نورخدا در تاریکی زمین !نگفت ناگهان با لحن زنی غمگین که کسی اش مرده باشد نوحه کرد از آن بالا بالا ما را انداختند پایین ! آقا تاریک بود چه جور آن پایین را می گویم چشم چشم را نمیدید مثل اتاق تاریک باشد نه !مثل شب رود خانه شاید هم مثل رودخانه ی یک شب .غلیظ ! دست که میبردیم جلو دستمان توی تاریکی گیر میکرد موجهای تاریکی هرهر میریختند روی هم !ترسیده بودیم اقا ! چه جور !خالی بود دور وبرمان را میگویم هیچ نبود نه چیزی که بشود گرفت نه چیزی که بشود رویش ایستاد یا به ان تکیه کرد مثل بیابان لخت ؟نه !تو بیابان لااقل زیر پای ادم یگ چیزی هست ولی انجا نبود حتی زیر پایمان خالی بود .... ادامه دارد [ شنبه 87/8/25 ] [ 5:55 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |